سلام
فردا ماه رمضان شروع میشه ، رمضان 1432 ، دوباره به سفره رحمت ، برکت ، بخشش و عشق خداوند دعوت شدیم ولی ماه رمضان امسال واسه ما رنگ و بویی خاص داره ، التماس دعا
این روزها ماهان همش تو فکر مسافرته هی به بابا علی میگه پس کی می ریم مسافرت ، احتمالاً توی مهد کودک بچه ها در این مورد حرف زدند که توی ذهن پسری همچین سئوالی اومده یا شایدم به حرفهای خودمون گوش داده ، توی این فکر هم هست که با کی می ریم مسافرت
ماهان : بابا کی می ریم مسافرت
مهنوش روهم می بریم ،
آجی افروز هم میاد ؟
بابا علی : شایدتوی شهریور ماه بریم
نه ، نمی دونم شاید مهنوش و افروز هم بیان
آخه پارسال با عمه و عموی ماهان رفته بودیم مسافرت فکر کنم توی ذهنش اینطوری جا افتاده که هروقت بخوایم بریم مسافرت اونها هم هستن.
از وقتی ماهان کلاس زبان می ره توی مهد کودک ، دیگه شبها قصه ایلیا رو نمی خواد و میگه قصه Sue , Benny برام بگو اینا دوتا خرس هستند که شخصیتهای کتاب زبانش اند و من ظهر ها و شبها باید با سو و بنی و کلمات انگلیسی که تا حالا یاد گرفته (کلمات کتاب و کلماتی که خودم یادش می دم ) هر بار یه قصه جدید بسازم، حالا این قصه یه طرف جدیداً علاوه بر این قصه یه کتاب هم باید واسش بخونم یه بار کتاب رو می خونم یه بار هم از اولش ورق می زنه و تعریف می کنه و شکلهایی رو هم که انگلیسیش رو بلده میگه ، حالا شبها هیچی ولی ظهر ها که توی اون گرمای طاقت فرسا می رسیم خونه و بعد از عوض کردن لباس زود می خوام بخوابم طی کردن این مراحل چه حالی داره .
انشالا زودتر رویای سفر رفتن برا ماهان جون به حقیقت تبدیل بشه میبوسمش منم حلول ماه رمضان رو بهتون تبریک میگم
مسافرت توی شهریور بهترین زمانه. ایشالا که با هر کس که میرید خوش بگذره به شما و ماهان جون.
پس ایلیا جون به رحمت ایزدی پیوستند. البته خب بهتره. داستان تکراری خسته کننده هست.
سلام ببخشید ناراحتتون میکنم...
یه سر بیاید وب من و علی کوچولو...
یه اتفاق خیلییییییییی بد واسه ارشیا کوچولو و مامان اتنا افتاده..[ناراحت]
سلام ببخشید ناراحتتون کردم...
ولی نمیدونم میدونستید یا نه اتنا و نیما دانشجوهای بابامن .
بابام دیروز باید میرفت تهران که بلیط گیرش نمیومد با نیما تماس گرفت که براش بلیط بفرسته(اخه بابای نیما و داداشاش دفتر هواپیمایی دارن)
نیما جواب نمیداد به اتنا زنگ زد گوشی اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپیمایی که یه نفر از کارمنداشون گفت که عروس و نوشون فوت کردن امروز هیچکدوم نیومدن دفتر....
دیگه بابام با یه حال زار به ما گفت.چون موبایلا رو هم جواب نمیدادن بیشتر اظطراب داشتیم تا اینکه به خونه اتنا اینا زنگ زدیم که زن داداشش جواب داد و قضیه رو تعریف کرد...
یکشنبه ساعت 7 شب اتنا وارشیا میرن بیرون یه کم خرید کنن(نزدیک خونشون)
ماشینو کنار خیابون پارک میکنه ارشیا رو بغل میکنه تا میاد از خیابون رد شه
یه ماشین بهشون میزنه ارشیا جا در جا میمیره بمیرم الهی اتنا میبینه که ارشیا مرده
اینو مردم و راننده که اونجا بودن تعریف کردن میبرنشون بیمارستان که تا برسن بیمارستان اتنا میره تو کما ولی قبلش همش دعا میکرده بمیره و زندگی رو بدون ارشیا نبینه...
تا ساعت 11 شب تو کما بوده و11 هم.........میمیره...
اتنا فقط نوزده سالش بود هنوز بیست سالشم نبود........
یکی یه دونه مامان باباش همین یه دونه دختر بود.
داداش اتنا وبلاگو حذف کرده چون نیما از وقتی میفهمه فوت شدن همش تو وبلاگ بوده واز گریه به مرز غش میرسه و میخواسته خودکشی کنه
که داداشش وبو حذف میکنه...
الانم مامان و بابام رفتن تهران ولی من نتونستم.........هرکاری کردم برم نتونستم
تو اون وضع ببینم اتنای عزیزمو وارشیای خوشگلمو......
سلام مرسی عزیزم که به فکرم بودید
انشاله که ارزوی ماهانی زود براورده بشه وبرین مسافرت
سلام عزیز دلم ممنونم که بهم سر میزنی گلم
قربوووووووووون ماهان جون برم که انگلیسی یاد گرفته
الهی همیشه خوش باشی عزیزم
من با اجازه لینکت کردم گلم بووووووووووووووووووس
سلام مریم گلم
خوبی؟
نیستی؟
ماهانم خوبه؟
نماز و روزه هاتون قبول...
میگم مریمی جریانی که محیا نوشته بود واسه اون لینک کناریه؟ تو می شناختیش؟
حسابی بهم ریختم.
سلام مامان ماهان جون .وای که چقدر دوسای مامان ماهانی زیاد پیداکردم .خیلی هم خوشحالم ازاین موضوع .
منم ازامسال اگه خدا بخواد دخترم رو میخوام تو مهد منحصرا زبان ثبت نام کنم .
ممنون که سرزدی .همیشه منتظرتم
سلام امیدوارم پسر گلتون شما رو راضی کنه که برین سفر
سلام
گزارش پنچم وعکس هم گذاشته شد[گل]
باور کن مریمی با خوندنش بغض کردم درحالیکه اصلاً نمی دونستم کیه... خیلی وحشتناکه...
روحشون شاد
سلام مامان آقا ماهان عزیز
حالتون خوبه؟
ممنون نظر لطفتون هست
وااای عزیزم فکر کنم در مقایسه با بازی کردن و ورجه وورجه کردن همین کتاب خوندن بهترین باشه نه؟حداقل لازم نیست باهاشون بپر بپر کنی مخصوصا وقتی اصلا انرژی نداری بعضی یچه ها هم که در حین همین کتاب خوندن خوابشون میبره که دیگه این بهترین حالته
آره عزیزم خوندن کتاب بهتر از بپر بپر کردنه ولی قضیه به همینجا ختم نمیشه تازه هیچوقت در حین خوندن کتاب خوابش نمی بره بعد از خوندن کتاب باید یه چیزی دستش بگیره بازی کنه تا خوابش ببره ( نخندیها ولی بیشتر وقتها دوتا ناخن گیر داریم که اونها رو میگرره دستش )
بیشتر وقتها هم که بعد از داستان میره روی تخت پیش بابا علی می خوابه ( جای من ).
سلام خانومی
مرسی به وبلاگ دیانا سر زدین خیلی خوشحالمون کردین
توی این ماه التماس دعا
روی ماه گل پسرتونو ببوسین
سلام عزیزم .
مرسی که اومدی پیشمون
کوچمولوتو ببووووووووسسسسسسسس
آخی ماهان جونم خیلی هوای مسافرت کرده نازی گل پسر
آفرین به این پسر باهوش که انگلیسی هم یاد گرفته
مامان ماهان هم هوای مسافرت کرده خانمی