وقتی جایی زندگی کنی که تابستان همیشه گرم و سوزانه و اخیراً شرجی یه روز که هوا خوب میشه این خوب که میگم یعنی درحد دمای 47 درجه بدون شرجی با یه باد ملایم ( این واسه ما یعنی هوای خوب در تابستان) عین ندید بدید ها زود تصمیم میگیری که شام رو ببری بیرون پنجشنبه شب اینجوری بود که گفتم، ما هم رفتیم بیرون این دفعه یه جای جدید کشف کردیم که هیچ وقت بهش توجه نکرده بودیم کنار رودخونه کارون یه سکوهایی رو درست کردن که در هر قسمتش واسه فکر کنم چهار خانواده جا هست از کنارش که رد شدیم بابا علی گفت اینجا خوبه؟ توجه که کردم دیدم جای باحالیه خلوت و با آرامش اوکی دادم و همونجا شام رو خوردیم با حال بود یه آرامشی داشت خوشمان آمد ، تصمیم گرفتیم زمانی که تنها هستیم اینجا بیاییم.
ماهان هم با بابا علی کلی توپ بازی کرد ( چند روزه گیر داده به توپ بازی )
ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی
پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی
تولدت مبارک
24 مرداد ماه رو دوست دارم چون روز تولد توست انشالله جشن تولدت رو تا 120 سال واست بگیریم.
این چهارمین جشن تولد تو که سه نفری جشن می گیریم ( من ، تو و ماهان)، ماهان از وقتی فهمیده که همین روزها تولد تو همش می پرسه پس کی برای بابایی کیک می خریم یا میگه مامان من شمع واسه بابا می خرم ( فکر کنم قصد کرده شمع تولدت رو اون به جای تو فوت کنه)
و خداوند حافظ خوشبختیمان باد
چقدر بده زمانی که بچه ها لج می کنن و بدتر ازاون همزمانی این لج کردن با بی حوصلگی یا خستگی یه مادره.
یکی از چیزهایی که همیشه بحث داریم با ماهان دستشویی رفتنه
دیشب موقع سر همین موضوع درگیری داشتم با ماهان ، دستشویی نمی رفت منم لج کردم گفتم اگه دستشویی نری از قصه و داستان خبری نیست اونم بغض کرد بعد هم گریه و رفت بغل بابا علی، قصه شبشو از دهن بابا علی شنید بعد هم پیشش خوابید .
واما بعد من پشیمون شدم که دیگه سودی نداره امروز همش عذاب وجدان دارم وقتی به اون قیافه مظلوم بغض کرده فکر می کنم .
پ.ن :
1- یکی نیست بگه بابا چرا به بچه هی گیر میدی هان خوب دوست نداره بره دستشویی ، این دلیل نمی شه که چون خودت نمی تونی دستشویی نرفته بخوابی همه اینطوری باشن خوب مادر حسابی
2- این مطلب رو نوشتم که یادم باشه بچه ها از روی قصد لج نمی کنن ما باید باهاشون حوصله کنیم یا به عبارتی باید به سازشون برقصیم
سلام
فردا ماه رمضان شروع میشه ، رمضان 1432 ، دوباره به سفره رحمت ، برکت ، بخشش و عشق خداوند دعوت شدیم ولی ماه رمضان امسال واسه ما رنگ و بویی خاص داره ، التماس دعا
این روزها ماهان همش تو فکر مسافرته هی به بابا علی میگه پس کی می ریم مسافرت ، احتمالاً توی مهد کودک بچه ها در این مورد حرف زدند که توی ذهن پسری همچین سئوالی اومده یا شایدم به حرفهای خودمون گوش داده ، توی این فکر هم هست که با کی می ریم مسافرت
ماهان : بابا کی می ریم مسافرت
مهنوش روهم می بریم ،
آجی افروز هم میاد ؟
بابا علی : شایدتوی شهریور ماه بریم
نه ، نمی دونم شاید مهنوش و افروز هم بیان
آخه پارسال با عمه و عموی ماهان رفته بودیم مسافرت فکر کنم توی ذهنش اینطوری جا افتاده که هروقت بخوایم بریم مسافرت اونها هم هستن.
از وقتی ماهان کلاس زبان می ره توی مهد کودک ، دیگه شبها قصه ایلیا رو نمی خواد و میگه قصه Sue , Benny برام بگو اینا دوتا خرس هستند که شخصیتهای کتاب زبانش اند و من ظهر ها و شبها باید با سو و بنی و کلمات انگلیسی که تا حالا یاد گرفته (کلمات کتاب و کلماتی که خودم یادش می دم ) هر بار یه قصه جدید بسازم، حالا این قصه یه طرف جدیداً علاوه بر این قصه یه کتاب هم باید واسش بخونم یه بار کتاب رو می خونم یه بار هم از اولش ورق می زنه و تعریف می کنه و شکلهایی رو هم که انگلیسیش رو بلده میگه ، حالا شبها هیچی ولی ظهر ها که توی اون گرمای طاقت فرسا می رسیم خونه و بعد از عوض کردن لباس زود می خوام بخوابم طی کردن این مراحل چه حالی داره .
سلام
جمعه 7 مرداد تولد خاله میناست البته تولدی در کار نیستا چون خاله مینا به همراه گروه کوهنوردی می خواد بره آبشار لردگان ، دایی مهرداد و عاطفه جون هم همراهش هستند خلاصه اینکه شاید اونجا تولد بگیرن .
مینا جونم تولدت مبارک انشالله به همه آرزوهات برسی گلم
اینم کیک واسه تولدت
بعد نوشت :
عکس کیک تولد خاله مینا که دایی مهرداد و عاطفه جون واسش گرفتن
سلام
5 اسفند 89 بود که آرش پسر خاله مریم به دنیا اومد و به جمع دوستان ماهان اضافه شد ، روز سه شنبه عصری خاله مریم تماس گرفت و گفت که به خاطر کاری اومدن اهواز و می خواد بیاد خونمون.
خودتون که می دونید دیدن یه دوست قدیمی چه حس خوبی به آدم می ده به خصوص اینکه دوران دانشجویی رو هم باهم گذرونده و کلی خاطره مشترک داشته باشید .
گرچه مدت زمان زیادی پیشم نموند و شوهرش زود اومد دنبالش و در این زمان کوتاه هم آرش خان همش می خواست یکی هی ببردش این ور و انور و ماهان هم که کلی ذوق کرده بود هی یه کاری می کرد که جلب توجه کنه و خلاصه نشد که خوب باهم حرف بزنیم ولی حال و هوای خوبی بهم داد .
این هم عکس آرش کوچولو
سلام
عکسهای سه سالگی ماهان رو در واقع سه سال و یک ماهگی گرفتیم که البته به خاطر مشغله کاری و کمبود وقتی که ما داریم تأخیر یک ماه قابل اغماضه دیگه.
واسه گرفتن همین عکسها کلی دردسر داشتیم با ماهان، اول رفتیم پاساژ آسمانه ، قصد داشتیم بریم عکاسی آبی خیر سرمون که وقتی ماهان عکاس رو پشت میزش دید نمی دونم واقعاً به جای اون آقاهه چی دیده بود که اصلاً حاضر نشد پاشو بزاره توی عکاسی ، هرچی هم بهش می گفتیم من و بابا علی می خواهیم عکس بگیریم با تو کاری نداریم فقط بیا تو وایسا باز هم حاضر به همکاری نشد که نشد . جالب اینجا بود که دیگه لج کرده بود و توی هیچ عکاسی دیگه ای هم توی اون پاساژ نیومد منو بگی این شکلی بودم
منم که دیگه لج کرده بودم گفتم بابا علی بریم عکاسی پانیز ولی اصلاً نگو که عکاسیه به عنوان یه مغازه بریم تو خلاصه اینکه رفتیم اونجا و هیچی به ماهان نگفتیم و از اونجا که عکاسش یه خانم بود یه خورده با ماهان شوخی کرد و سربه سرش گذاشت و ماهان باهاش دوست شد
به هر حال با کلی ادا و اصول درآوردن تونستیم دو تا فقط دوتا عکس ازش بگیریم
بهش می گفتیم بخند اینطوری می کرد
بهش می گفتیم لبخند بزن چشماشو همراه با لبخند ریز می کرد
خلاصه دردسرتون ندم نتیجه این عکسها شدن
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد